روزی ا زروزهای تابستان از روستایی در دامنه های اشتر ان کوه می گذشتم .در کنار جوی اب که به نرمی می گذشت .نشستم .دست در اب بردم سرد بود.کودکی ان طرف جوی اب نشسته بود .چوبی را در آب فروکرده بود.نگاهش کردم .اوهم نگاه هم کرد .گفتم چکار می کنی .اهسته وشرم گین گفت :بازئ گفتم :اسمت چیه ؟ باهمان حالت گفت :فرهاد. پرسیدم می دونی فرهاد کی بود؟ فکری کرد وزیر لب گفت:نه گفتم نهار خوردی ؟ گفت:خوردم. گفتم چی خوردی؟ گفت :نان گفتم نان باچی؟ گفت :با دندون
اشتراک گذاری در تلگرام
درباره این سایت